مغربی
لغتنامه دهخدا
مغربی . [ م َ رِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به مغرب . (ناظم الاطباء). مربوط به سمت فرورفتن خورشید :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام .
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای .
|| منسوب به افریقا و مراکش . (ناظم الاطباء). منسوب است به مغرب که بلادی است در افریقا. ج ، مغاربة. (از اقرب الموارد). منسوب است به بلاد مغرب . (الانساب سمعانی ). از ناحیه ٔ شمال غربی افریقا. مراکشی و الجزایری و غیره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آورد تحفه های سلطانی
مصری و مغربی و عمانی .
خواهنده ٔ مغربی در صف بزازان حلب می گفت ... (گلستان ). و رجوع به مغرب (اِخ ) شود. || قسمی از پول طلا.(ناظم الاطباء). اشرفی و درست زر. بعضی نوشته که در ملک مغرب کان طلاست که طلای آن سرخ و بهتر می باشد، اشرفی که از طلای آن کان ساخته می آرند آن را مغربی گویند، در اصل «درست مغربی » بود چون چیزی به سبب خوبی به جایی خصوصیت دارد به جهت تخفیف ، نام آن چیز حذف کرده یاء نسبت به نام آن جا لاحق کرده اسم آن چیز قرار دهند چنانکه دبیقی که نوعی از جامه ٔ ابریشمی باشد در اصل منسوب است به دبیق که نام شهری است .... (غیاث ) (آنندراج ) :
زر که ز مشرق به درآورده اند
بیخبران مغربیش خوانده اند.
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند.
از آن مغربی زر مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار.
و در تقریر عیار فرمود که اگر راه دهیم که از عیار طلاء جائز و طلغم اندک مایه چیزی کم بود مانند خلیفتی و مصری و مغربی بمجرد آن اجازت بسیار کم کنند و... (تاریخ غازان ص 283). و رجوع به ترکیب زر مغربی ذیل زر شود. || قسمی از زمرد مشبعالخضره و قلیل الماء باب مغرب ، و از این رو به مغربی معروف است . (الجماهر ص 161، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (گل ...) گلی که آن را گل عیسی نیز نامند . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیسی شود.
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام .
خاقانی .
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای .
مولوی .
|| منسوب به افریقا و مراکش . (ناظم الاطباء). منسوب است به مغرب که بلادی است در افریقا. ج ، مغاربة. (از اقرب الموارد). منسوب است به بلاد مغرب . (الانساب سمعانی ). از ناحیه ٔ شمال غربی افریقا. مراکشی و الجزایری و غیره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آورد تحفه های سلطانی
مصری و مغربی و عمانی .
نظامی .
خواهنده ٔ مغربی در صف بزازان حلب می گفت ... (گلستان ). و رجوع به مغرب (اِخ ) شود. || قسمی از پول طلا.(ناظم الاطباء). اشرفی و درست زر. بعضی نوشته که در ملک مغرب کان طلاست که طلای آن سرخ و بهتر می باشد، اشرفی که از طلای آن کان ساخته می آرند آن را مغربی گویند، در اصل «درست مغربی » بود چون چیزی به سبب خوبی به جایی خصوصیت دارد به جهت تخفیف ، نام آن چیز حذف کرده یاء نسبت به نام آن جا لاحق کرده اسم آن چیز قرار دهند چنانکه دبیقی که نوعی از جامه ٔ ابریشمی باشد در اصل منسوب است به دبیق که نام شهری است .... (غیاث ) (آنندراج ) :
زر که ز مشرق به درآورده اند
بیخبران مغربیش خوانده اند.
نظامی .
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند.
نظامی .
از آن مغربی زر مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار.
نظامی .
و در تقریر عیار فرمود که اگر راه دهیم که از عیار طلاء جائز و طلغم اندک مایه چیزی کم بود مانند خلیفتی و مصری و مغربی بمجرد آن اجازت بسیار کم کنند و... (تاریخ غازان ص 283). و رجوع به ترکیب زر مغربی ذیل زر شود. || قسمی از زمرد مشبعالخضره و قلیل الماء باب مغرب ، و از این رو به مغربی معروف است . (الجماهر ص 161، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (گل ...) گلی که آن را گل عیسی نیز نامند . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیسی شود.