مشکو
لغتنامه دهخدا
مشکو. [ م ُ / م َ ] (اِ) مشکوی . بتخانه . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). بتخانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). بتخانه و بتکده . (ناظم الاطباء) :
نه چون خسروانی نه چون تو بتا
بت و برهمن دید مشکوی گنگ .
مردی که سلاحی بکشدچهره ٔ آن مرد
بردیده ٔ من خوبتر از صد بت مشکوی .
یکی بتخانه ٔ آزر دوم بتخانه ٔ مشکو
سدیگر جنت العدن و چهارم جنت المأوی .
|| کنایه از حرم سرای پادشاهان و سلاطین هم هست . (برهان ). حرمخانه ٔ سلاطین . (فرهنگ رشیدی ). حرمخانه ٔ ملوک و سلاطین . (جهانگیری ). حرم خانه ٔ پادشاه را گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قصر :
من او را کنم از پدر خواستار
که زیبد به مشکوی ما آن نگار.
بفرمودتا خادمان سپاه
برند آن بتان را به مشکوی شاه .
چو ماه اندرآمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه .
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرین بیاراست ماه .
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز گفتنْش مشکوی مشکین ببوی .
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .
به مشکو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار.
رجوع به مَشک شود. || کوشک و بالاخانه باشد مطلقاً، خواه کوچک و خواه بزرگ . (برهان ). کوشک . (ناظم الاطباء). کوشک و آرامگاه . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 529) :
اجازت ده کزآن قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم .
|| بعضی بالاخانه ٔ کوچک را مشکو خوانند. || باغچه . || (اِخ ) خلوتخانه ٔ شیرین و خسرو را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) :
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکو و شبستان چه کنم ؟
نه چون خسروانی نه چون تو بتا
بت و برهمن دید مشکوی گنگ .
خسروانی .
مردی که سلاحی بکشدچهره ٔ آن مرد
بردیده ٔ من خوبتر از صد بت مشکوی .
فرخی .
یکی بتخانه ٔ آزر دوم بتخانه ٔ مشکو
سدیگر جنت العدن و چهارم جنت المأوی .
منوچهری .
|| کنایه از حرم سرای پادشاهان و سلاطین هم هست . (برهان ). حرمخانه ٔ سلاطین . (فرهنگ رشیدی ). حرمخانه ٔ ملوک و سلاطین . (جهانگیری ). حرم خانه ٔ پادشاه را گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قصر :
من او را کنم از پدر خواستار
که زیبد به مشکوی ما آن نگار.
فردوسی .
بفرمودتا خادمان سپاه
برند آن بتان را به مشکوی شاه .
فردوسی .
چو ماه اندرآمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه .
فردوسی .
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرین بیاراست ماه .
اسدی .
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز گفتنْش مشکوی مشکین ببوی .
اسدی .
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.
نظامی .
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .
نظامی .
به مشکو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار.
نظامی .
رجوع به مَشک شود. || کوشک و بالاخانه باشد مطلقاً، خواه کوچک و خواه بزرگ . (برهان ). کوشک . (ناظم الاطباء). کوشک و آرامگاه . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 529) :
اجازت ده کزآن قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم .
نظامی .
|| بعضی بالاخانه ٔ کوچک را مشکو خوانند. || باغچه . || (اِخ ) خلوتخانه ٔ شیرین و خسرو را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) :
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکو و شبستان چه کنم ؟
خاقانی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).