مسن
لغتنامه دهخدا
مسن . [ م ِ س َ ] (از ع ، اِ) سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (برهان ). مِسَن ّ :
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر برّان اسد.
تیغ زبانشان نتواند برید موی
گر من مِسن نسازم از این سحر نابشان .
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز.
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر برّان اسد.
خاقانی .
تیغ زبانشان نتواند برید موی
گر من مِسن نسازم از این سحر نابشان .
خاقانی .
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز.
نظامی .