مردری
لغتنامه دهخدا
مردری . [ م ُ دَ ] (اِ مرکب ) مرده ریگ . میراث . ترکه . ماترک . رجوع به مرده ریگ شود :
وز آن مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی .
بپرهیز از این گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته .
گر آن مردری کاویانی درفش
بیابی شود روز ایشان بنفش .
چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند تخت مهی .
برفت و جهان مردری ماند از اوی
نگر تا که را نزد او آبروی .
نماند و جهان مردری ماند از وی
شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی .
بماند این همه مال ازاو مردری
اگر ناصری بود اگر قادری .
|| (ص مرکب ) پست و فرومایه که کار از آن برنیاید. (از زفان گویا). وامانده . || کهنه و فرسوده به سبب میراث بودن :
بود در مردری گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش .
وز آن مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی .
فردوسی .
بپرهیز از این گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته .
فردوسی .
گر آن مردری کاویانی درفش
بیابی شود روز ایشان بنفش .
فردوسی .
چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند تخت مهی .
فردوسی .
برفت و جهان مردری ماند از اوی
نگر تا که را نزد او آبروی .
فردوسی .
نماند و جهان مردری ماند از وی
شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی .
فردوسی .
بماند این همه مال ازاو مردری
اگر ناصری بود اگر قادری .
حکیم زجاجی .
|| (ص مرکب ) پست و فرومایه که کار از آن برنیاید. (از زفان گویا). وامانده . || کهنه و فرسوده به سبب میراث بودن :
بود در مردری گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش .
سنائی .