محنکلغتنامه دهخدامحنک . [ م ُ ح َن ْ ن َ ] (ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه . مردی که آزمایش در کارها وی را استوارکرده باشد. || محنوک . صبی محنک ؛ کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. (ناظم الاطباء).