مترش
لغتنامه دهخدا
مترش . [ م ُ ت َرْ رَ ] (ص ) مرد ریش تراشیده واین لفظ تراشیده ٔ فارسی زبانان متعرب است از عالم تحرمز و تکشمر. (آنندراج ). مرد ریش تراشنده و این تصرف فارسی زبانان متعرب است که از تراشیدن که کلمه ٔ فارسی است بطور عربی اشتقاق کرده اند. (غیاث ) :
امر دان گرچه گل گلشن حسن اند ولی
خارخار دل از آن شوخ مترش باشد.
از بس که به همدمان بد یار شدی
چون حسن مترش به نظر خوار شدی
تبخال صفت کنج لبت آبله کرد
آخر به بلای بد گرفتار شدی .
هر گل که خارخار طمع سر نهد از او
در دیده بدقماش چو روی مترش است .
امر دان گرچه گل گلشن حسن اند ولی
خارخار دل از آن شوخ مترش باشد.
از بس که به همدمان بد یار شدی
چون حسن مترش به نظر خوار شدی
تبخال صفت کنج لبت آبله کرد
آخر به بلای بد گرفتار شدی .
هر گل که خارخار طمع سر نهد از او
در دیده بدقماش چو روی مترش است .