مبدل
لغتنامه دهخدا
مبدل . [ م ُ دَ ] (ع ص ) بدل شده و تبدیل شده .(ناظم الاطباء). تغییرداده شده . دیگرگون :
چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی .
آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.
- مبدل شدن ؛ بدل شدن . تغییر یافتن . عوض گشتن . تبدیل گشتن :
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن .
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.
- مبدل کردن ؛ بدل کردن . تغییر دادن :
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.
|| کلمه ای که بدل ازکلمه ٔ دیگر (مبدل منه ) آید. (فرهنگ فارسی معین ).
چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.
مولوی
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی .
مولوی .
آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.
مولوی .
- مبدل شدن ؛ بدل شدن . تغییر یافتن . عوض گشتن . تبدیل گشتن :
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن .
مولوی .
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.
مولوی .
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.
مولوی (مثنوی چ خاورص 268).
- مبدل کردن ؛ بدل کردن . تغییر دادن :
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.
مولوی .
|| کلمه ای که بدل ازکلمه ٔ دیگر (مبدل منه ) آید. (فرهنگ فارسی معین ).