مار
لغتنامه دهخدا
مار. (اِ) حکام و امرای غرجستان را گویند همچنانکه پادشاه آنجا را شار خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
درین دیار بهنگام شار و چندین مار
پلنگ وار نمودند غرجگان عصیان .
شور و مورند حسودانش اگرچه گه لاف
شار و مارند و نفر با نفر آمیخته اند.
درین دیار بهنگام شار و چندین مار
پلنگ وار نمودند غرجگان عصیان .
فرخی (از آنندراج ).
شور و مورند حسودانش اگرچه گه لاف
شار و مارند و نفر با نفر آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 120).