لوک
لغتنامه دهخدا
لوک . (ص ) لُک . اَشل . اقطع :
ز آسمان هنر درآمدجم
بازشد لوک و لنگ دیو رجیم .
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.
- لنگ و لوک . رجوع به لنگ و لوک و به لک شود :
هر بلندی که لنگ و لوک شده ست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
ما را بهشت نباید باجمعی لنگ و لوک و درویش . (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 171).
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
|| کسی را گویند که با هر دو زانو و کفهای دست راه برود. (برهان ). آنکه به زانو و دست راه رود به طور اطفال از شدت ضعف و سستی . (غیاث ). || هر چیز حقیر و زبون . (برهان ). عاجز و زبون . (غیاث ) : پیل کوه شکن را یارای آن نه که در گذرگاه مور لوک به رعنایی تواند خرامید و شیر دهن بسته را زهره ٔ آن نه که در قفس آهوی لنگ خنده تواند کرد. (اعجاز خسروی امیرخسرو از جهانگیری ).
در این خرابه من آن بی زبان بی نانم
که بخش خویش بهر مست لنگ و لوک آرم
گشوده ام به سخا این دو دست کوته پوچ
که چرخ را خود از این رشک در خدوک آرم .
|| (اِ) نوعی از شتر کم موی بارکش . (برهان ). قسمی از شتر باشد و آن معروف است . (جهانگیری ) :
روی همچو لوکان سر اندر هوا
کف از لب فشانان بگو تا کجا.
در الخی شاه اسب گروک دبو
در قافله نیز اشتر لوک دبو
آن اشتر لوک و اسب گروک منم
این در به امید میزنم بوک دبو.
عجب نبود گرانبار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش .
سبک باری گزین تا سهل دانی از جبل پری
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش .
رهروان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما در این ره همه را قافله سالار سلوک .
مثل شتر لوک یا لک ؛ مانند شتری که لوک باشد. || در تداول مردم خراسان (گناباد) شتر نر. || به لغت اهل سیستان به معنی عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد. مهربانک . داردوست . پیچک . عشق پیچان . || دوغی را گویند که کردان بجوشانند تا قروت شود. (برهان ).
ز آسمان هنر درآمدجم
بازشد لوک و لنگ دیو رجیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر.
مسعودسعد.
- لنگ و لوک . رجوع به لنگ و لوک و به لک شود :
هر بلندی که لنگ و لوک شده ست
از پس و پیش آن قبول و دبور.
مسعودسعد.
ما را بهشت نباید باجمعی لنگ و لوک و درویش . (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 171).
لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
مولوی .
|| کسی را گویند که با هر دو زانو و کفهای دست راه برود. (برهان ). آنکه به زانو و دست راه رود به طور اطفال از شدت ضعف و سستی . (غیاث ). || هر چیز حقیر و زبون . (برهان ). عاجز و زبون . (غیاث ) : پیل کوه شکن را یارای آن نه که در گذرگاه مور لوک به رعنایی تواند خرامید و شیر دهن بسته را زهره ٔ آن نه که در قفس آهوی لنگ خنده تواند کرد. (اعجاز خسروی امیرخسرو از جهانگیری ).
در این خرابه من آن بی زبان بی نانم
که بخش خویش بهر مست لنگ و لوک آرم
گشوده ام به سخا این دو دست کوته پوچ
که چرخ را خود از این رشک در خدوک آرم .
مسیح کاشی .
|| (اِ) نوعی از شتر کم موی بارکش . (برهان ). قسمی از شتر باشد و آن معروف است . (جهانگیری ) :
روی همچو لوکان سر اندر هوا
کف از لب فشانان بگو تا کجا.
کمال اسماعیل .
در الخی شاه اسب گروک دبو
در قافله نیز اشتر لوک دبو
آن اشتر لوک و اسب گروک منم
این در به امید میزنم بوک دبو.
بندار رازی .
عجب نبود گرانبار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش .
امیرخسرو.
سبک باری گزین تا سهل دانی از جبل پری
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش .
امیرخسرو.
رهروان ره حق بارکش و مست چو لوک
ما در این ره همه را قافله سالار سلوک .
مظفر کرمانی .
مثل شتر لوک یا لک ؛ مانند شتری که لوک باشد. || در تداول مردم خراسان (گناباد) شتر نر. || به لغت اهل سیستان به معنی عشقه باشد و آن گیاهی است که بر درخت پیچد. مهربانک . داردوست . پیچک . عشق پیچان . || دوغی را گویند که کردان بجوشانند تا قروت شود. (برهان ).