لمتر
لغتنامه دهخدا
لمتر. [ ل َ ت ُ ] (ص ) مردم کاهل و بی رگ . || فربه و پرگوشت و قوی هیکل و گنده و ناهموار. (برهان ). فربه و قوی و گنده . (غیاث ). دَکل :
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری روی .
عقل جز راستگوی لمتر نیست
حیله سازنده و گلوبر نیست .
آنچه دی آن پسر سر گَرَک چرخور کرد
من ندیدم که در آفاق یکی لمتر کرد.
گر ضریری لمتر است و تیزخشم
گوشت پاره ش دان که او را نیست چشم .
تا که زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود.
هست حیوانی که نامش اُسغُر است
کو به زخم چوب زفت و لمتر است .
کریم الدین تو آن پهلونژادی
که گردون را بتو باشد تفاخر.
فرستادم به خدمت رقعه ای دی
به دست پهلوی هنگفت و لمتر.
خلعت ایمان تازه بر عمیدخسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری روی .
سنائی .
عقل جز راستگوی لمتر نیست
حیله سازنده و گلوبر نیست .
سنائی .
آنچه دی آن پسر سر گَرَک چرخور کرد
من ندیدم که در آفاق یکی لمتر کرد.
سنائی .
گر ضریری لمتر است و تیزخشم
گوشت پاره ش دان که او را نیست چشم .
مولوی .
تا که زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود.
مولوی .
هست حیوانی که نامش اُسغُر است
کو به زخم چوب زفت و لمتر است .
مولوی .
کریم الدین تو آن پهلونژادی
که گردون را بتو باشد تفاخر.
فرستادم به خدمت رقعه ای دی
به دست پهلوی هنگفت و لمتر.
ابن یمین .
خلعت ایمان تازه بر عمیدخسته پوش
تا بدان خلعت فضیلت لتره و لمتر شود.
عمید لوبکی .