لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل َع ْ عا ] (ع ص ) بازیگر. (زمخشری ) (دهار). بازیکن . (مهذب الاسماء) (السامی ) :
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینه ٔ لعاب .
دیگر از ختای لعابان آمده بودند و لعبتهای ختائی که هرگز کس مشاهده نکرده بود. (جهانگشای جوینی ).
جای گریه ست بر مصیبت پیر
چو تو کودک هنوز لعابی .
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینه ٔ لعاب .
دیگر از ختای لعابان آمده بودند و لعبتهای ختائی که هرگز کس مشاهده نکرده بود. (جهانگشای جوینی ).
جای گریه ست بر مصیبت پیر
چو تو کودک هنوز لعابی .