فکنده سر
لغتنامه دهخدا
فکنده سر. [ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ س َ ] (ص مرکب ) منفعل . (انجمن آرا). خجل و منفعل و شرمنده . (برهان ). سرافکنده :
از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان
چون زلف تو به لرزه فکنده سر آیمت .
|| مراقب . (انجمن آرا). کنایه از مراقبه کردن باشد. (برهان ). معنی برهان بوجه مصدری و از نظر دستور غلط است . معنی صحیح چنین است : در حال مراقبه .
از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان
چون زلف تو به لرزه فکنده سر آیمت .
خاقانی .
|| مراقب . (انجمن آرا). کنایه از مراقبه کردن باشد. (برهان ). معنی برهان بوجه مصدری و از نظر دستور غلط است . معنی صحیح چنین است : در حال مراقبه .