فژاگن
لغتنامه دهخدا
فژاگن . [ ف َ گ ِ ] (ص مرکب ) فژاک .چرکن و چرک آلود و پلشت و پلید. فژآگین :
گفت دینی را که این دینار بود
کین فژاگن موش را پروار بود (!)
فژاگن همه سال خورده نیَم
وبر جفت بیدادکرده نیَم .
تا کی همی درایی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک .
همواره پرآپیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
رجوع به فژاگین و فژاک شود.
گفت دینی را که این دینار بود
کین فژاگن موش را پروار بود (!)
رودکی .
فژاگن همه سال خورده نیَم
وبر جفت بیدادکرده نیَم .
بوشکور.
تا کی همی درایی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک .
دقیقی .
همواره پرآپیخ است آن چشم فژاگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .
عماره .
رجوع به فژاگین و فژاک شود.