ترجمه مقاله

فن

لغت‌نامه دهخدا

فن . [ ف َن ن ] (ع اِ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گونه . ج ، افنان ، فنون . (منتهی الارب ). نوع از چیزی ، و توسعاً به معنی صناعة و علم و قسم سخن به کار رود. (از اقرب الموارد). || سرود و آواز طرب انگیز. (منتهی الارب ). نغمه . راه . || فریب . حیله . (فرهنگ فارسی معین ) :
نهان نماند زیرا که کینه ٔ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن به حیله و فن .

عنصری .


کس نیامد به هیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله و فن .

فرخی .


وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن .

ناصرخسرو.


خوی او ای پسر این است که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن .

ناصرخسرو.


هرچند بیشمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش .

ناصرخسرو.


زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحر است وفن .

سوزنی .


آیا به چه فن تو را توان دید
ای درهمه فن چو مرد یک فن .

انوری .


غم بیخ عمر می برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم .

خاقانی .


تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.

خاقانی .


از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته .

خاقانی .


او مرا درحصار کرده به فن
من بر ایوان او حصارشکن .

نظامی .


در ره تاریک مردی جامه کن
منتظراستاده بود از بهر فن .

مولوی .


گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن .

سعدی .


ملک الموت را به حیله و فن
نتوانی که پنجه برتابی .

سعدی .


به دلداری و چاپلوسی و فن
کشاندش سوی خانه ٔ خویشتن .

سعدی .


- پرفن ؛ پرحیله . مکار :
چه دانست کو جادوی پرفن است
بداندیش و بدگوهر و بدتن است .

فردوسی .


|| راه و روش . (فرهنگ فارسی معین ). راه . روش . طرز. طریقه . طریق . اسلوب . شیوه . سان . (یادداشت مؤلف ) :
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.

نظامی .


- حجاج فن ؛ آنکه روش او چون روش حجاج بود. به کنایت ، ستمکار و جبّار :
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن .

نظامی .


|| دانش . هنر. علم :
استاد حکمت من و شاگرد حکم دین
کز چند فن فلاطن یونان شناسمش .

فرخی .


خجسته ذوفنونی ، رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .

منوچهری .


در همه فن صاحب یک فن تویی
جان دو عالم به یکی فن تویی .

نظامی .


ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یکی تن دهند.

نظامی .


به اندک عمر شد دریادرونی
به هر فنی که گفتی ذوفنونی .

نظامی .


کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی .

خاقانی .


منصب تدریس خون گرید از آنک
فن عزالدین بوعمران نماند.

خاقانی .


|| کار. عمل . اثر. (یادداشت مؤلف ) :
دوست کاوّل شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دورنگ در هر فن .

خاقانی .


بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد به فن .

مولوی .


موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست .

مولوی .


|| داو کشتی . (غیاث ). در اصطلاح کشتی گیران ، کار. شیوه ٔ نبرد در کشتی : یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده سیصدوشصت فن فاخر بدانستی . (گلستان ). سیصدوپنجاه ونه فن او را درآموخت مگریک فن که در تعلیم او دفع انداختی . (گلستان ). || (مص ) راندن . (منتهی الارب ). طرد. (از اقرب الموارد). || فراموش کردن . (منتهی الارب ). || مغبون شدن . || دیر داشتن وام وجز آن . || آراستن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله