فلکی
لغتنامه دهخدا
فلکی . [ف َ ل َ ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به فلک . (از اقرب الموارد). آسمانی . سماوی . (یادداشت مؤلف ) :
این بوی سای ، این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش .
|| به کنایت ، بلند و مهم و ارزنده . بلند همچون آسمان . عالی :
مأمون گویند همتی فلکی داشت
جمله جهان است پیش همت او دون .
همت های فلکی بینمش
سیرت های ملکی بینمش .
|| به کنایت ، عالِم علم فلک را گویند. ج ، فلکیون . (از اقرب الموارد). منجم . اخترشمار. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) قسمی مروارید شبیه به فلکه ٔ مغزل یابادریسه ٔ دوک ، و آن را به فارسی بادریسگی نامند.
این بوی سای ، این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش .
ناصرخسرو.
|| به کنایت ، بلند و مهم و ارزنده . بلند همچون آسمان . عالی :
مأمون گویند همتی فلکی داشت
جمله جهان است پیش همت او دون .
فرخی .
همت های فلکی بینمش
سیرت های ملکی بینمش .
منوچهری .
|| به کنایت ، عالِم علم فلک را گویند. ج ، فلکیون . (از اقرب الموارد). منجم . اخترشمار. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) قسمی مروارید شبیه به فلکه ٔ مغزل یابادریسه ٔ دوک ، و آن را به فارسی بادریسگی نامند.