فریادخوان
لغتنامه دهخدا
فریادخوان . [ ف َرْ خوا / خا ] (نف مرکب ) کنایت از دادخواه و مظلوم باشد. (برهان ) :
به فریادخوان گفت : فرمان تراست
مرا در دل است آنچه در جان تراست .
تویی یاری رس فریاد هر کس
بفریاد من فریادخوان رس .
نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان .
|| نالان . در حال زاری . ناله کنان :
بزاری روز و شب فریادخوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم .
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
|| استغاثه کنان . در حال استغاثه و طلب یاری :
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم ، دست فریادخوان .
|| (ق مرکب ) پر سر و صدا. فریادکنان . در حال فریاد زدن :
قضیبی زدندی بر آن استخوان
شدندی بر آن کله فریادخوان .
به فریادخوان گفت : فرمان تراست
مرا در دل است آنچه در جان تراست .
نظامی .
تویی یاری رس فریاد هر کس
بفریاد من فریادخوان رس .
نظامی .
نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان .
سعدی .
|| نالان . در حال زاری . ناله کنان :
بزاری روز و شب فریادخوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم .
فخرالدین اسعد.
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
خاقانی .
|| استغاثه کنان . در حال استغاثه و طلب یاری :
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم ، دست فریادخوان .
سعدی .
|| (ق مرکب ) پر سر و صدا. فریادکنان . در حال فریاد زدن :
قضیبی زدندی بر آن استخوان
شدندی بر آن کله فریادخوان .
نظامی (اقبالنامه ص 191).