ترجمه مقاله

فرهنگجوی

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگجوی . [ ف َ هََ ] (نف مرکب ) فرهنگجو. فرهنگ جوینده . جویای دانش و فرهنگ :
هنرمند جمهور فرهنگجوی
سرافراز با دانش و آبروی .

فردوسی .


شبستان همه پر شد از گفتگوی
که اینت سر و تاج فرهنگجوی .

فردوسی .


وز او شادمان شد دل مادرش
بیاورد فرهنگجویان برش .

فردوسی .


که گوید همی شاه فرهنگجوی
بنام من این نامه را بازگوی .

اسدی .


یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگجوی .

اسدی .


رجوع به فرهنگجو شود.
ترجمه مقاله