فتردن
لغتنامه دهخدا
فتردن . [ ف َ ت َ دَ ] (مص ) دریدن و پاره کردن . (برهان ). دریدن از یکدیگر. (اسدی ) :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود ترازید و باز خود بفترد.
- برفتردن ؛ کندن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
یک دم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم .
خود برآورد و باز ویران کرد
خود ترازید و باز خود بفترد.
خسروی .
- برفتردن ؛ کندن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
یک دم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم .
سنایی .