فاش
لغتنامه دهخدا
فاش . (ص ) پراگنده . مبدل پاش است . (آنندراج ). صاحب صحاح الفرس کلمه را فارسی دانسته و چنین مینویسد: پراکنده شده و آشکاره شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت .
این حدیث به نیشابور فاش شد. (تاریخ بیهقی ).
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت .
فردوسی .
این حدیث به نیشابور فاش شد. (تاریخ بیهقی ).