غمخواره
لغتنامه دهخدا
غمخواره . [ غ َ خوا / خا رَ /رِ ] (نف مرکب ) غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده . دلسوز و مهربان :
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشه ٔ دل سوی چاره گشت .
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن .
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست .
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره .
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان .
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی .
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای .
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشه ٔ دل سوی چاره گشت .
فردوسی .
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن .
فردوسی .
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست .
فردوسی .
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره .
ناصرخسرو.
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان .
سوزنی .
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی .
خاقانی .
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای .
نظامی .
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست .
نظامی .
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره ٔ بیچارگان .
نظامی .