غاشیه دار
لغتنامه دهخدا
غاشیه دار. [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) خادم و مطیع. (آنندراج ) :
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دار است .
گل سوار آید بر مرکب یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه دار آید.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان .
حلقه بگوش لب تو گشت عقل
غاشیه دار لب تو گشت جان .
خسروانش سزند غاشیه دار
کمر حکم او از آن بستند .
زو بازمانده غاشیه دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دار است .
ناصرخسرو.
گل سوار آید بر مرکب یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه دار آید.
ناصرخسرو.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان .
خاقانی .
حلقه بگوش لب تو گشت عقل
غاشیه دار لب تو گشت جان .
خاقانی .
خسروانش سزند غاشیه دار
کمر حکم او از آن بستند .
خاقانی .
زو بازمانده غاشیه دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.
خاقانی .