صفا
لغتنامه دهخدا
صفا. [ص َ ] (ع مص ) روشنی . (منتهی الارب ). صافی شدن . (مصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن . (غیاث اللغات ). || (اِمص ) پاکیزگی . (دهار). پاکی . مقابل کدورت ، مقابل تیرگی :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم .
ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست .
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش .
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه ٔ عاشق است ... (کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی . (کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست .
کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی .
فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه .
داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان .
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.
و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ص 255).
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی .
به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است ... (گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی .
|| خلوص . یکرنگی . صمیمیت . اخلاص . مودت . (مخصوصاً در اصطلاح عرفا) :
ز صف ّ تفرقه برخیز و بر صف ّ صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک .
چون پای درکند ز سر صفه ٔ صفا
سر برکند بحلقه ٔ اصحاب کهف شام .
خاقانیا عروس صفا را بدست فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح بصد زبان لاف صفای نو زند.
طریق صوفیان ورزم ولیکن از صفادورم
صفا کی باشدم چون من سر خمّار می دارم .
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفا.
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. (گلستان ).
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میروداندر صفا.
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔ عشق احتمال ، شرط محبت وفاست .
ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد.
|| پاکیزگی : صفای خانه آب است و جارو.
|| طراوت . و با آوردن ، دادن ، داشتن ، کردن ، ترکیب گردد. رجوع به ذیل این لغات شود.
- از صفا افتادن ؛ بی رونق شدن :
چو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بگشاید.
- باصفا ؛ باطراوت . نَزِه . خرم . دلکش : من در خانه ای بودم بغایت باصفا... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 170).
- || بااخلاص . بامودت :
یکی گفت با صوفئی باصفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا.
- بی صفا ؛ بی طراوت . کدر.
- || بی اخلاص .ناصمیمی . بی مودت :
تشنه بر خاک گرم مردن به
کآب سقای بی صفا خوردن .
در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا.
مگر کان سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
پرده ای زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .
|| (اِ) سنگ سخت . (منتهی الارب ). سنگ لغزان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || نام آهنگی از آهنگ های موسیقی . || (اِمص ) صلح .آشتی . سازش : می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم ... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 116). مرا با اهل خود بحثی شد و در اندک فرصتی باز بااو صفا کردم ... (انیس الطالبین ایضاً ص 116). فرمودند فلان کس با یکی خصومتی کرده است ... می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم . (انیس الطالبین ). || (اِ) ج ِ صفاة. (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود.
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم .
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست .
ناصرخسرو.
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش .
سنائی .
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه ٔ عاشق است ... (کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی . (کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست .
خاقانی .
کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی .
خاقانی .
فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.
خاقانی .
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.
خاقانی .
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه .
خاقانی .
داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان .
خاقانی .
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.
ظهیرفاریابی .
و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ص 255).
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی .
سعدی .
به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
سعدی .
اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است ... (گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی .
سعدی (گلستان ).
|| خلوص . یکرنگی . صمیمیت . اخلاص . مودت . (مخصوصاً در اصطلاح عرفا) :
ز صف ّ تفرقه برخیز و بر صف ّ صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک .
خاقانی .
چون پای درکند ز سر صفه ٔ صفا
سر برکند بحلقه ٔ اصحاب کهف شام .
خاقانی .
خاقانیا عروس صفا را بدست فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
خاقانی .
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح بصد زبان لاف صفای نو زند.
خاقانی .
طریق صوفیان ورزم ولیکن از صفادورم
صفا کی باشدم چون من سر خمّار می دارم .
عطار.
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند.
سعدی .
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفا.
سعدی .
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. (گلستان ).
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میروداندر صفا.
سعدی .
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔ عشق احتمال ، شرط محبت وفاست .
سعدی .
ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد.
حافظ.
|| پاکیزگی : صفای خانه آب است و جارو.
|| طراوت . و با آوردن ، دادن ، داشتن ، کردن ، ترکیب گردد. رجوع به ذیل این لغات شود.
- از صفا افتادن ؛ بی رونق شدن :
چو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بگشاید.
تأثیر (ازآنندراج ).
- باصفا ؛ باطراوت . نَزِه . خرم . دلکش : من در خانه ای بودم بغایت باصفا... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 170).
- || بااخلاص . بامودت :
یکی گفت با صوفئی باصفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا.
سعدی .
- بی صفا ؛ بی طراوت . کدر.
- || بی اخلاص .ناصمیمی . بی مودت :
تشنه بر خاک گرم مردن به
کآب سقای بی صفا خوردن .
سعدی .
در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا.
سعدی .
مگر کان سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
سعدی .
پرده ای زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت .
سعدی .
|| (اِ) سنگ سخت . (منتهی الارب ). سنگ لغزان . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || نام آهنگی از آهنگ های موسیقی . || (اِمص ) صلح .آشتی . سازش : می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم ... (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص 116). مرا با اهل خود بحثی شد و در اندک فرصتی باز بااو صفا کردم ... (انیس الطالبین ایضاً ص 116). فرمودند فلان کس با یکی خصومتی کرده است ... می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم . (انیس الطالبین ). || (اِ) ج ِ صفاة. (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود.