شیرفش
لغتنامه دهخدا
شیرفش . [ ف َ ] (ص مرکب ) شیرمانند. (ناظم الاطباء). شیردیس . (لغت فرس اسدی ). کنایه است از شجاع و دلیر :
بیارم یکی لشکر شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش .
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش .
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش .
سپاهی که دیدند کوپال اوی
بر و مغفر و شیرفش یال اوی .
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان اسب افکن و شیرفش .
کهار کهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفشی سیاه .
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی نیو و توپال شد کینه کش .
بیارم یکی لشکر شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش .
فردوسی .
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش .
فردوسی .
بدو گفت کای خسرو شیرفش
به مردی مگردان سر خویش کش .
فردوسی .
سپاهی که دیدند کوپال اوی
بر و مغفر و شیرفش یال اوی .
فردوسی .
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان اسب افکن و شیرفش .
فردوسی .
کهار کهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفشی سیاه .
فردوسی .
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی نیو و توپال شد کینه کش .
اسدی .