شکردن
لغتنامه دهخدا
شکردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص ) شکار کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ) (از برهان ). قنص . اقتناص . صید. صید کردن . شکریدن . شکاریدن . شکار کردن . (یادداشت مؤلف ).شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را :
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری .
چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ .
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری .
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای .
اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.
مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری .
چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.
چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری .
- باز شکردن ؛ صید کردن . شکریدن :
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.
- دل کسی را شکردن ؛ دل او را شکار کردن . دل او را بشکستن . کنایه از کشتن وی :
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
|| گرفتن و اخذ کردن . (ناظم الاطباء). || شکستن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (غیاث ) (برهان ). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن ، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را :
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
بدان تا به گفتار تو می خوریم
دمی درد و اندوه را بشکریم .
سوی بچگان برد تابشکرند
بدان ناله ٔ زار او ننگرند.
شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر.
بیایید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم .
عشق تو بجای شکره دایم
تا عمر بسر رود شکردم .
- جان کسی را شکردن ؛ او را کشتن . از بین بردن :
به مادر چنین گفت کای پرخرد
همی مهر جان مرا بشکرد.
بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم .
|| کشتن . (یادداشت مؤلف ) :
همه مر تو را پاک فرمان برند
گه رزم بدخواه را بشکرند.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری
که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار.
یکی اندرآید یکی بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد.
همو دم زدن بر تو بر بشمرد
همو برفزاید همو بشکرد.
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ .
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم .
|| چاره کردن و علاج نمودن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
- غم کسی شکردن ؛ تیمار داشتن وی :
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمی خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما.
|| دارو دادن . (ناظم الاطباء).
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری .
دقیقی .
چو بهرام دانست کآمَدْش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کَرگ .
فردوسی .
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی .
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی .
همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.
فردوسی .
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.
فردوسی .
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری .
فرخی .
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای .
مسعودسعد.
اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.
سنایی .
مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.
سوزنی .
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری .
سوزنی .
چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.
انوری .
چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری .
خاقانی .
- باز شکردن ؛ صید کردن . شکریدن :
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.
ناصرخسرو.
- دل کسی را شکردن ؛ دل او را شکار کردن . دل او را بشکستن . کنایه از کشتن وی :
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی .
|| گرفتن و اخذ کردن . (ناظم الاطباء). || شکستن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (غیاث ) (برهان ). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن ، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را :
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.
فردوسی .
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
فردوسی .
بدان تا به گفتار تو می خوریم
دمی درد و اندوه را بشکریم .
فردوسی .
سوی بچگان برد تابشکرند
بدان ناله ٔ زار او ننگرند.
فردوسی .
شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .
فرخی .
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر.
عنصری .
بیایید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم .
ناصرخسرو.
عشق تو بجای شکره دایم
تا عمر بسر رود شکردم .
سوزنی .
- جان کسی را شکردن ؛ او را کشتن . از بین بردن :
به مادر چنین گفت کای پرخرد
همی مهر جان مرا بشکرد.
فردوسی .
بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم .
فردوسی .
|| کشتن . (یادداشت مؤلف ) :
همه مر تو را پاک فرمان برند
گه رزم بدخواه را بشکرند.
فردوسی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری
که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار.
فردوسی .
یکی اندرآید یکی بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد.
فردوسی .
همو دم زدن بر تو بر بشمرد
همو برفزاید همو بشکرد.
فردوسی .
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ .
فرخی .
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم .
نظامی .
|| چاره کردن و علاج نمودن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
- غم کسی شکردن ؛ تیمار داشتن وی :
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمی خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما.
خاقانی .
|| دارو دادن . (ناظم الاطباء).