شکار گرفتن
لغتنامه دهخدا
شکار گرفتن . [ش ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) شکار کردن . صید کردن . نخجیر کردن . شکار به دست آوردن . شکار ربودن :
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش .
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم .
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.
و رجوع به شکار کردن شود.
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی .
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.
ناصرخسرو.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش .
ناصرخسرو.
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم .
ناصرخسرو.
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.
ناصرخسرو.
و رجوع به شکار کردن شود.