شنفتن
لغتنامه دهخدا
شنفتن . [ ش ِ ن ُ ت َ ] (مص ) شنیدن . سماع . (برهان ). شنودن و شنیدن . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شنیدن . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). اصغا کردن . اصاغة. استماع کردن . (یادداشت مؤلف ). ادراک کردن آواز بتوسط گوش . (فرهنگ نظام ) :
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است .
همچنان آن صورت زیبا که گفت
که منم مقصود دل زو که شنفت .
- حرف شنفتن ؛ حرف پذیرفتن . شنوایی داشتن . فرمانبردار بودن .
|| بو کردن . (انجمن آرا) (رشیدی ).
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است .
حافظ.
همچنان آن صورت زیبا که گفت
که منم مقصود دل زو که شنفت .
شاه داعی شیرازی (از جهانگیری ).
- حرف شنفتن ؛ حرف پذیرفتن . شنوایی داشتن . فرمانبردار بودن .
|| بو کردن . (انجمن آرا) (رشیدی ).