شبانروز
لغتنامه دهخدا
شبانروز. [ش َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) شباروز. روزان و شبان . الاّیام بلیالیها. (التفهیم مقدمه ص قسط). شب و روز. مدت 24 ساعت . شبانه روز. (فرهنگ فارسی معین ) :
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.
بدی ده شبانروز بر پشت زین
کشیده به بدخواه بر تیغ کین .
مسلمانان که آغاز شبانروز از فروشدن آفتاب همی گیرند. (التفهیم ص 69 چ همائی ).
به یک شبانروز از پای قلعه ٔ سربل
برود راهت شد تازیان به یک هنجار.
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه .
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار.
هفت شبانروز بود به درد فرزند محمد مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489).
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود گه چانه .
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
بر در تسعین کنند جنگ شبانروز
در گه عشرین زجنگ هر دو معافست .
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده .
شبانروزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند.
شبانروزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نسرین در آغوش .
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز.
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز.
روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان سعدی ).
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.
فردوسی .
بدی ده شبانروز بر پشت زین
کشیده به بدخواه بر تیغ کین .
فردوسی .
مسلمانان که آغاز شبانروز از فروشدن آفتاب همی گیرند. (التفهیم ص 69 چ همائی ).
به یک شبانروز از پای قلعه ٔ سربل
برود راهت شد تازیان به یک هنجار.
فرخی .
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشصت شبانروز همی تاخت براه .
فرخی .
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار.
منوچهری .
هفت شبانروز بود به درد فرزند محمد مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489).
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود گه چانه .
(از لغت فرس اسدی ).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنیده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
بر در تسعین کنند جنگ شبانروز
در گه عشرین زجنگ هر دو معافست .
خاقانی .
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده .
نظامی .
شبانروزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند.
نظامی .
شبانروزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نسرین در آغوش .
نظامی .
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز.
نظامی .
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز.
نزاری .
روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان سعدی ).