شاد کردن
لغتنامه دهخدا
شاد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شادان کردن . شادمان کردن . شادمانه کردن . خوشحال کردن . مسرور ساختن . سرور. مسرت . ابهاج . افراح . ایناس . تفریح :
برنده بدو گفت کای تاجور
یکی شادکن دل به ایرج نگر.
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد.
ناشاد مرا ای بت نو شاد مکن
نیکویی کن مرا ببد یاد مکن .
مر خصم مرا از غم من شاد مکن
از داد خدا بترس و بیداد مکن .
دلم را بدلداریی شاد کن .
درون فروماندگان شاد کن .
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد.
این ناکسان که فخر بر اجداد می کنند
چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند.
برنده بدو گفت کای تاجور
یکی شادکن دل به ایرج نگر.
فردوسی .
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
فردوسی .
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد.
فردوسی .
ناشاد مرا ای بت نو شاد مکن
نیکویی کن مرا ببد یاد مکن .
مر خصم مرا از غم من شاد مکن
از داد خدا بترس و بیداد مکن .
ارزقی .
دلم را بدلداریی شاد کن .
نظامی .
درون فروماندگان شاد کن .
سعدی (بوستان ).
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد.
صائب .
این ناکسان که فخر بر اجداد می کنند
چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند.
صائب .