شادی
لغتنامه دهخدا
شادی . (حامص ) شادمانی . خوشحالی . بهج . بهجت . استبهاج . بشاشت . مسرت . نشاط. طرب . ارتیاح . وجد. انبساط. سرور. فرح . سراء. (ترجمان القرآن ). مرحان . (منتهی الارب ). خوشدلی . شادمانی . رامش . مقابل اندوه و غم . مقابل سوگ . مقابل تیمار. کروز. کروژ :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی .
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک .
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی .
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق .
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی .
تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان .
هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی .
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق .
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی .
بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی .
خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی . (ایضاً ص 92).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی وکام .
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی .
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمارایستد.
ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم .
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.
برآمدهمی بانگ شادی چو رعد.
با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن ، شادی رسان ، شادی کردن ، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن ، شود.
- بشادی ؛ بخرمی . بانشاط. باشادمانی . بخوشی . بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی .
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی .
بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.
- شادی و غم گفتن ؛ درد دل گفتن : باوی [ احمد بوعمرو] خلوتها کردی [ سبکتگین ] و شادی و غم و اسرار گفتی . (تاریخ بیهقی ). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
یکی خوردبر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .
مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است .
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.
نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان .
- امثال :
شادی آن شادی است کز جان رویدت .
شادی امروز را بفردا مفکن .
شادی بی غم دراین بازار نیست .
شادی دل رهن صفه و بار نیست
خوش بیابان کش در و دیوار نیست .
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .
|| جشن . طرب :
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.
|| لهو. نشاط : گفت تو هنوزخردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || (اِ) میمون . (برهان قاطع). بلهجه ٔ طبری بوزینه . حمدونه . کپی . قرد. (یادداشت مؤلف ).
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی .
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک .
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی .
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق .
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی .
تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان .
هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی .
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق .
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی .
بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی .
خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی . (ایضاً ص 92).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی وکام .
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی .
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمارایستد.
ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم .
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.
برآمدهمی بانگ شادی چو رعد.
با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن ، شادی رسان ، شادی کردن ، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن ، شود.
- بشادی ؛ بخرمی . بانشاط. باشادمانی . بخوشی . بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی .
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی .
بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.
- شادی و غم گفتن ؛ درد دل گفتن : باوی [ احمد بوعمرو] خلوتها کردی [ سبکتگین ] و شادی و غم و اسرار گفتی . (تاریخ بیهقی ). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
یکی خوردبر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .
مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است .
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.
نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان .
- امثال :
شادی آن شادی است کز جان رویدت .
شادی امروز را بفردا مفکن .
شادی بی غم دراین بازار نیست .
شادی دل رهن صفه و بار نیست
خوش بیابان کش در و دیوار نیست .
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .
|| جشن . طرب :
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.
|| لهو. نشاط : گفت تو هنوزخردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || (اِ) میمون . (برهان قاطع). بلهجه ٔ طبری بوزینه . حمدونه . کپی . قرد. (یادداشت مؤلف ).