سیرنگ
لغتنامه دهخدا
سیرنگ . [ رَ ] (اِ) پرنده ای است که آن را سیمرغ و عنقا خوانند. (از برهان ). سیمرغ . (آنندراج ). سیمرغ زیرا که سی رنگ دارد. (فرهنگ رشیدی ) :
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده به صد رنگ نگارین سیرنگ .
جز خیالی ندیدم از رخ تو
جز حکایت ندیدم از سیرنگ .
مزاج گوهر آدم نظیر لطف تو یافت
وگرنه خام بماندی چو طینت سیرنگ .
|| کنایه از محالات و چیزی که فکر کسی بدان نرسد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || (اِخ ) اشاره بر ذات باریتعالی . (برهان ) (ناظم الاطباء).
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده به صد رنگ نگارین سیرنگ .
فرخی .
جز خیالی ندیدم از رخ تو
جز حکایت ندیدم از سیرنگ .
خیالی (از فرهنگ رشیدی ).
مزاج گوهر آدم نظیر لطف تو یافت
وگرنه خام بماندی چو طینت سیرنگ .
نجیب جرفادقانی .
|| کنایه از محالات و چیزی که فکر کسی بدان نرسد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || (اِخ ) اشاره بر ذات باریتعالی . (برهان ) (ناظم الاطباء).