سپرغم
لغتنامه دهخدا
سپرغم . [ س ِ پ َ غ َ ] (اِ) مخفف «اسپرغم » = سپرهم = اسپرم = سپرم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مطلق گلها و ریاحین را گویندعموماً و گلی که آن را ریحان خوانند خصوصاً. (برهان ). ریحان است ، و آن را اسپرغم و اسپرهم و شاه اسپرم نیز گویند. (انجمن آرا). اسم فارسی شاهفسرم . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ریحان که آن را نازبو گویند و بهندی مروه نامند. (غیاث ). ریحان و ضیمران و بادروج . (الفاظ الادویه ). ریحان . (دهار) (ترجمان القرآن ) :
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بشکنند.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .
خورشید دلالت دارد بر طعامها وزُهره بر سپرغمها و عطارد بر حبوب . (التفهیم ). هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا سپرغم ، ترنج و... آورده می آید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). همه سپرغمهای آن از زرو سیم ساخته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
گر تو چو سپرغم شوی ای پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
دماغی کو ببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس پشت افکند حال حدیث غم چو اسپرغم .
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم سپر غم شود.
سنبل و لاله سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام .
رجوع به اسپرم ، اسپرغم ، اسپرهم ، سپرهم شود.
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بشکنند.
فردوسی .
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .
فرخی .
خورشید دلالت دارد بر طعامها وزُهره بر سپرغمها و عطارد بر حبوب . (التفهیم ). هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا سپرغم ، ترنج و... آورده می آید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). همه سپرغمهای آن از زرو سیم ساخته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
گر تو چو سپرغم شوی ای پور بحکمت
آنهات گزینند که بر ما امرااند.
ناصرخسرو.
دماغی کو ببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس پشت افکند حال حدیث غم چو اسپرغم .
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).
عقل ز بسیارخوری کم شود
دل چو سپرغم سپر غم شود.
نظامی .
سنبل و لاله سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام .
(مثنوی ).
رجوع به اسپرم ، اسپرغم ، اسپرهم ، سپرهم شود.