سپردن
لغتنامه دهخدا
سپردن . [ س ِ پ َ / پ ُ دَ ] (مص ) (از: سپر = سپار + دن ، پسوند مصدری ) اسپاردن . سپاردن . سپردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چیزی پیش کسی امانت گذاشتن و تسلیم کردن . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). واگذاشتن . بازگذاشتن . تحویل دادن :
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
به بیژن سپردی و بگریستی
بدین شوربختی همی زیستی .
بدرّند بر تَنْت بر پوست و رگ
سپارند گوشتت به یوز و به سگ .
ما را با خود برد و آن نواحی ضبطکرد و بما سپرد و بازگشت . (تاریخ بیهقی ).
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یا رب تو کامهای جهان را بدو سپار.
ملک العرش همه ملک بمسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بدو بر بشمرد.
گفت ناچار این ودیعت می باید سپرد که نزدیک من امانت است . (تاریخ سیستان ).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را بعهد نوی .
گذاشت ملک جهان را بماند بر اسحاق
سپرد ملک بدست برادر کهتر.
گفته بود ملکا من این ... را به تو سپردم تا فرزند من بزرگ شود باز بوی سپاری . (قصص الانبیاء ص 119). و نام دختر صفورا بود بیاورد و بدو سپرد. (قصص الانبیاء ص 93).
[ استاد ] ارتفاع آن [ ارتفاع طاق مدائن ] با ابریشمی بگرفت و در حقه ای نهاد و بمهر کرد و بخزانه دار شاه سپرد و روی درکشید و پنهان شد. (نزهت نامه ٔ علایی ). ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده ... پس ابن عفان عثمان ولایت بصره به ابوموسی سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). چون بیامد [ رستم ] کیکاوس پادشاهی بدو سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). و بیمار مشرف هلاک شود شانه را بباید شکافت و این اولی تر از آنکه بیمار را به مرگ سپارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپرده ست سزاوار.
احمد عطاش کس به سعدالملک فرستاد که ما را ذخیره برسد و مردان از کارزار بماندند قلعه بخواهیم سپردن . (راحة الصدور).
بنوبت گه شاه بردندشان
بسرهنگ نوبت سپردندشان .
خاک تو بویی بولایت سپرد
باد نفاق آمد آن بوی برد.
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .
بزلف او که یک موی از دو زلفش
بدزدی و بمن بسپاری ای باد.
یکی بر در پادشاهی ستیز
بدشمن سپردش که خونش بریز.
|| پایمال کردن . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ). لگدکوب کردن :
متازید واین کشتگان مسپرید
بگردید و آن کشتگان بشمرید.
بسی پیل بسپرد مردم بپای
نشد زآن سپه ده یکی باز جای .
بر بنفشه بنشینیم و ببوسیم خطت
تا بدو دست و لب و پای ، بنفشه سپریم .
رز ستان مشک فشان جام ستان بوسه بگیر
باده خور لاله سپر صید شکر چوگان باز.
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم .
چنان دان سپه را کجا بگذرد
به بیداد کشت کسی نسپرد.
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای .
زیر پای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم .
جز آن نادان که پیل جهل زیر پی سپر کردش
مهار خود بدست اژدهای نفس نسپارد.
بزیر پای فرمان بسپرم من
از این بر نور اشارت اوج کیوان .
و جمال چهره ٔ عدل و نصفت را بپای ظلم و جور می سپرد. (سندبادنامه ص 249). || پنهان کردن . نهادن . پوشانیدن :
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .
یکی را برآری بچرخ بلند
سپاریش ناگه بخاک نژند.
سپردی بخاک آن که ارزید شهری
گزیدی ز شهر آن که خاکی نیرزد.
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش بخاک و بازگشتند.
مهل که روز وفاتم بخاک بسپارند
مرا بمیکده بر در خم شراب انداز.
|| توکل و تحمل و سلوک و فروتنی نمودن . (برهان ) (آنندراج ). راه سلوک . (شرفنامه ). توکل نمودن . || متواضع و فروتن شدن . || خشنود شدن . || باعث رسیدن شدن وآمدن و فرمودن . (ناظم الاطباء). || شه نشینی و قناعت . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ) (دهار). تنها نشستن و گوشه نشین شدن . || بالا نهادن . || غدر کردن . (ناظم الاطباء). || پایمال شدن . (برهان ).
- بازسپردن ؛ رد کردن . تسلیم کردن :
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون بازخواهد سپرد.
رجوع به باز سپردن شود.
- به خدا سپردن ؛ نگهبانی کسی یا چیزی را به پروردگار واگذاردن . دعای نیک درباره ٔ کسی کردن :
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت .
- جان سپردن ؛ مردن :
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان سپرد.
جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔجانها داد و سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). ناگاه چوبه ای تیر بر سینه ٔ او آمد و کسی ندانست کی انداخت بلیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
بنوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم .
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست .
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم .
- درسپردن ، اندرسپردن ؛ تسلیم کردن . تحویل دادن .در اختیار کسی یا چیزی گذاردن : فرستاد و ایشان را بخواند و از آن کار بپرسید استادان بلیناس را پیش ملک اندرسپردند و گفتند ما نخواستیم وی کرد. (مجمل التواریخ و القصص ).
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلادید درسپرد او را.
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپردی بپهلوی من .
- دل به غم سپردن ؛ غمگین بودن :
که بهرام از ایدر سپاهی نبرد
که ما را بغم دل نباید سپرد.
چون دل خود را بغم سپارم از این روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم .
- دل سپردن ؛ فریفته شدن . عاشق شدن :
از آن دانش و رای مهراب گرد
دل و دانش وهوش او را سپرد.
من دل به تو سپردم تا شغل من بسنجی
زآن دل بتو سپردم تا حق من گزاری .
گر زآنکه جرم کردم کاین دل به تو سپردم
خواهم که دل بر تست ، تو باز من سپاری .
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت ِ بهو خیره مسپار دل .
- || مصمم شدن . یکدل شدن . عزم کردن :
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .
- || متوجه کردن و شدن :
مسپار به دهر سفله دل زیرا
آزاده دلش بسفله نسپارد.
- زن سپردن ؛ زن دادن :
ز تخم بزرگان سپارم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش .
- گوش سپردن ؛ دقت کردن . گوش دادن :
سپردن بدانای داننده گوش
بتن توشه باشد بدل رای و هوش .
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی .
به بیژن سپردی و بگریستی
بدین شوربختی همی زیستی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1091).
بدرّند بر تَنْت بر پوست و رگ
سپارند گوشتت به یوز و به سگ .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2690).
ما را با خود برد و آن نواحی ضبطکرد و بما سپرد و بازگشت . (تاریخ بیهقی ).
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یا رب تو کامهای جهان را بدو سپار.
فرخی .
ملک العرش همه ملک بمسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بدو بر بشمرد.
منوچهری .
گفت ناچار این ودیعت می باید سپرد که نزدیک من امانت است . (تاریخ سیستان ).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین ).
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را بعهد نوی .
ناصرخسرو.
گذاشت ملک جهان را بماند بر اسحاق
سپرد ملک بدست برادر کهتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 186).
گفته بود ملکا من این ... را به تو سپردم تا فرزند من بزرگ شود باز بوی سپاری . (قصص الانبیاء ص 119). و نام دختر صفورا بود بیاورد و بدو سپرد. (قصص الانبیاء ص 93).
[ استاد ] ارتفاع آن [ ارتفاع طاق مدائن ] با ابریشمی بگرفت و در حقه ای نهاد و بمهر کرد و بخزانه دار شاه سپرد و روی درکشید و پنهان شد. (نزهت نامه ٔ علایی ). ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده ... پس ابن عفان عثمان ولایت بصره به ابوموسی سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). چون بیامد [ رستم ] کیکاوس پادشاهی بدو سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). و بیمار مشرف هلاک شود شانه را بباید شکافت و این اولی تر از آنکه بیمار را به مرگ سپارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپرده ست سزاوار.
معزی .
احمد عطاش کس به سعدالملک فرستاد که ما را ذخیره برسد و مردان از کارزار بماندند قلعه بخواهیم سپردن . (راحة الصدور).
بنوبت گه شاه بردندشان
بسرهنگ نوبت سپردندشان .
نظامی .
خاک تو بویی بولایت سپرد
باد نفاق آمد آن بوی برد.
نظامی .
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش .
خاقانی .
بزلف او که یک موی از دو زلفش
بدزدی و بمن بسپاری ای باد.
خاقانی .
یکی بر در پادشاهی ستیز
بدشمن سپردش که خونش بریز.
سعدی .
|| پایمال کردن . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ). لگدکوب کردن :
متازید واین کشتگان مسپرید
بگردید و آن کشتگان بشمرید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1539).
بسی پیل بسپرد مردم بپای
نشد زآن سپه ده یکی باز جای .
فردوسی .
بر بنفشه بنشینیم و ببوسیم خطت
تا بدو دست و لب و پای ، بنفشه سپریم .
منوچهری .
رز ستان مشک فشان جام ستان بوسه بگیر
باده خور لاله سپر صید شکر چوگان باز.
منوچهری .
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم .
منوچهری .
چنان دان سپه را کجا بگذرد
به بیداد کشت کسی نسپرد.
اسدی .
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای .
اسدی .
زیر پای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم .
ناصرخسرو.
جز آن نادان که پیل جهل زیر پی سپر کردش
مهار خود بدست اژدهای نفس نسپارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 137).
بزیر پای فرمان بسپرم من
از این بر نور اشارت اوج کیوان .
ناصرخسرو.
و جمال چهره ٔ عدل و نصفت را بپای ظلم و جور می سپرد. (سندبادنامه ص 249). || پنهان کردن . نهادن . پوشانیدن :
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .
کسایی .
یکی را برآری بچرخ بلند
سپاریش ناگه بخاک نژند.
فردوسی .
سپردی بخاک آن که ارزید شهری
گزیدی ز شهر آن که خاکی نیرزد.
خاقانی .
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش بخاک و بازگشتند.
نظامی .
مهل که روز وفاتم بخاک بسپارند
مرا بمیکده بر در خم شراب انداز.
حافظ.
|| توکل و تحمل و سلوک و فروتنی نمودن . (برهان ) (آنندراج ). راه سلوک . (شرفنامه ). توکل نمودن . || متواضع و فروتن شدن . || خشنود شدن . || باعث رسیدن شدن وآمدن و فرمودن . (ناظم الاطباء). || شه نشینی و قناعت . (برهان ) (غیاث ) (شرفنامه ) (آنندراج ) (دهار). تنها نشستن و گوشه نشین شدن . || بالا نهادن . || غدر کردن . (ناظم الاطباء). || پایمال شدن . (برهان ).
- بازسپردن ؛ رد کردن . تسلیم کردن :
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون بازخواهد سپرد.
نظامی .
رجوع به باز سپردن شود.
- به خدا سپردن ؛ نگهبانی کسی یا چیزی را به پروردگار واگذاردن . دعای نیک درباره ٔ کسی کردن :
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت .
حافظ.
- جان سپردن ؛ مردن :
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان سپرد.
فردوسی .
جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔجانها داد و سپرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). ناگاه چوبه ای تیر بر سینه ٔ او آمد و کسی ندانست کی انداخت بلیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
بنوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم .
نظامی .
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست .
حافظ.
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم .
حافظ.
- درسپردن ، اندرسپردن ؛ تسلیم کردن . تحویل دادن .در اختیار کسی یا چیزی گذاردن : فرستاد و ایشان را بخواند و از آن کار بپرسید استادان بلیناس را پیش ملک اندرسپردند و گفتند ما نخواستیم وی کرد. (مجمل التواریخ و القصص ).
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلادید درسپرد او را.
سنایی .
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپردی بپهلوی من .
سعدی .
- دل به غم سپردن ؛ غمگین بودن :
که بهرام از ایدر سپاهی نبرد
که ما را بغم دل نباید سپرد.
فردوسی .
چون دل خود را بغم سپارم از این روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم .
خاقانی .
- دل سپردن ؛ فریفته شدن . عاشق شدن :
از آن دانش و رای مهراب گرد
دل و دانش وهوش او را سپرد.
فردوسی .
من دل به تو سپردم تا شغل من بسنجی
زآن دل بتو سپردم تا حق من گزاری .
منوچهری .
گر زآنکه جرم کردم کاین دل به تو سپردم
خواهم که دل بر تست ، تو باز من سپاری .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 84).
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت ِ بهو خیره مسپار دل .
اسدی .
- || مصمم شدن . یکدل شدن . عزم کردن :
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .
عنصری .
- || متوجه کردن و شدن :
مسپار به دهر سفله دل زیرا
آزاده دلش بسفله نسپارد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده و ص 111).
- زن سپردن ؛ زن دادن :
ز تخم بزرگان سپارم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش .
فردوسی .
- گوش سپردن ؛ دقت کردن . گوش دادن :
سپردن بدانای داننده گوش
بتن توشه باشد بدل رای و هوش .
؟