سپاهان
لغتنامه دهخدا
سپاهان .[ س ِ ] (اِخ ) صفاهان . اصفهان . اصفاهان :
کنون سوی راه سپاهان شوید
وزین لشکر خویش پنهان شوید.
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوایی .
و پس از آن زدن پسر کاکو و گرفتن سپاهان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و... بکند بسوخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). گاهگاه بر لفظ مبارک راندی که یک حد ملک ما سپاهان است و دیگر ترمد. (کلیله و دمنه ).
ملکشه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش .
میوه های لطیف طبعفریب
از ری انگور از سپاهان سیب .
بدهلیز سراپرده سپاهان
حبش را بسته دامن در سپاهان .
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
و سلیمان وار هدهد اهالی سباء سپاهان را بکرشمه ٔ غمخوارگی تفقد نمود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 143). رجوع به اسپاهان و اسبهان و اصفهان و صفاهان شود. || (اِ) نام نوایی است . (شرفنامه ). نام پرده ای از موسیقی . (آنندراج ). نام پرده ای است از دوازده پرده ٔ موسیقی :
نه چنان راست نهادی تو سپاهان و عراق
که کس از راهزنان ناله کند جز طنبور.
کنون سوی راه سپاهان شوید
وزین لشکر خویش پنهان شوید.
فردوسی .
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوایی .
منوچهری .
و پس از آن زدن پسر کاکو و گرفتن سپاهان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و... بکند بسوخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). گاهگاه بر لفظ مبارک راندی که یک حد ملک ما سپاهان است و دیگر ترمد. (کلیله و دمنه ).
ملکشه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش .
خاقانی .
میوه های لطیف طبعفریب
از ری انگور از سپاهان سیب .
نظامی (هفت پیکر ص 293).
بدهلیز سراپرده سپاهان
حبش را بسته دامن در سپاهان .
نظامی .
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
سعدی (بوستان ).
و سلیمان وار هدهد اهالی سباء سپاهان را بکرشمه ٔ غمخوارگی تفقد نمود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 143). رجوع به اسپاهان و اسبهان و اصفهان و صفاهان شود. || (اِ) نام نوایی است . (شرفنامه ). نام پرده ای از موسیقی . (آنندراج ). نام پرده ای است از دوازده پرده ٔ موسیقی :
نه چنان راست نهادی تو سپاهان و عراق
که کس از راهزنان ناله کند جز طنبور.
سلمان ساوجی (از شرفنامه ).