سندلی
لغتنامه دهخدا
سندلی . [ س َ دَ ] (اِ) کرسی را گویند که کفش و پای افزاربر بالای آن گذارند. (برهان ) (آنندراج ) :
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
سندلی کرسی و فرشست فراش از آثار.
متکا در گله با سندلی این معنی گفت
که تویی بقچه کش و تکیه بمن دارد یار
سندلی داد جوابش که تویی آلت طیش
سندلی و قتلی چند نهی شرمی دار.
و رجوع به صندلی شود.
|| کرسی کوچک بوده است که در قدیم کفش دار کفش سطان رابرداشته و بر سر آن کرسی میگذاشته است ، لهذا آنرا سندلی گویند. (از آنندراج ). صندلی . (از انجمن آرای ناصری ). || پارچه ٔ ابریشمی . (دزی ج 1 ص 693). || (ص ) بی عقل . ابله . احمق . (از آنندراج ). احمق . ابله . (انجمن آرا) :
کار شیراز و اهل منصبشان
از من ای بی خبر چه می پرسی ؟
لیوگیشان رسیده ست بعرش
سندلیشان گذشته از کرسی .
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
سندلی کرسی و فرشست فراش از آثار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 11).
متکا در گله با سندلی این معنی گفت
که تویی بقچه کش و تکیه بمن دارد یار
سندلی داد جوابش که تویی آلت طیش
سندلی و قتلی چند نهی شرمی دار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 13).
و رجوع به صندلی شود.
|| کرسی کوچک بوده است که در قدیم کفش دار کفش سطان رابرداشته و بر سر آن کرسی میگذاشته است ، لهذا آنرا سندلی گویند. (از آنندراج ). صندلی . (از انجمن آرای ناصری ). || پارچه ٔ ابریشمی . (دزی ج 1 ص 693). || (ص ) بی عقل . ابله . احمق . (از آنندراج ). احمق . ابله . (انجمن آرا) :
کار شیراز و اهل منصبشان
از من ای بی خبر چه می پرسی ؟
لیوگیشان رسیده ست بعرش
سندلیشان گذشته از کرسی .
رفیعالدین شیرازی (از انجمن آرا).