سنار
لغتنامه دهخدا
سنار. [ س َ / س ِ ] (اِ) تنک آبی از دریا که تهش نمایان بود و گل داشته باشد تا کشتی در آن بند شود وبایستد و نگذرد و بیم شکستن دهد. (برهان ). موضعی است از بحر که آبش تنک باشد و تهش گل بوده و بیم آن باشد که کشتی در آنجا بند شود. (آنندراج ) :
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی سنار.
نه در کناره مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
دمان همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش بسوی سنار.
گهی بد همانجا بدریا کنار
گرفته ز دریا کنارش سنار.
|| (ص ) شخص عاشق و گرفتار. (برهان ). عاشق . (جهانگیری ).
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی سنار.
ابوشکور.
نه در کناره مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
فرخی .
دمان همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.
عنصری .
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش بسوی سنار.
اسدی .
گهی بد همانجا بدریا کنار
گرفته ز دریا کنارش سنار.
اسدی .
|| (ص ) شخص عاشق و گرفتار. (برهان ). عاشق . (جهانگیری ).