سرگرفته
لغتنامه دهخدا
سرگرفته . [ س َ گ ِرِ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از دردسر. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). || کنایه از سرزنش وطعن . (انجمن آرا) (آنندراج ). سرزنش کردن و طعنه زدن . (برهان ). || (ن مف مرکب ) پوشیده . سربسته .که سر آن را محکم و استوار بسته باشند :
ای صبرسرگرفته اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه شعله و از دل فغان کجاست .
می در خم اگرچه سرگرفته ست رواست
در شیشه مگر چه خرم و خندان است .
دل گشاده دار چون جام شراب
سرگرفته چند چون خم دنی .
|| کنایه از ملامت کننده به نیک خواهی . (انجمن آرا).ملامت کننده . (برهان ). || مخمور و غضبناک . || رنگ باخته و افسرده . (آنندراج ).
ای صبرسرگرفته اگر زنده ای هنوز
از سوز سینه شعله و از دل فغان کجاست .
مجیر بیلقانی .
می در خم اگرچه سرگرفته ست رواست
در شیشه مگر چه خرم و خندان است .
ظهیرالدین فاریابی .
دل گشاده دار چون جام شراب
سرگرفته چند چون خم دنی .
حافظ.
|| کنایه از ملامت کننده به نیک خواهی . (انجمن آرا).ملامت کننده . (برهان ). || مخمور و غضبناک . || رنگ باخته و افسرده . (آنندراج ).