سرگردانی
لغتنامه دهخدا
سرگردانی . [ س َ گ َ ] (حامص مرکب ) حیرانی . تحیر. درماندگی . راه به جائی نداشتن . بیچارگی :
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی .
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست .
همچو گویی کرده ای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بی خبر.
ذکر سودای زلیخاپیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی .
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی .
خیام .
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست .
نظامی .
همچو گویی کرده ای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بی خبر.
عطار.
ذکر سودای زلیخاپیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
سعدی .
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی .
حافظ.