سرکوفته
لغتنامه دهخدا
سرکوفته . [ س َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) که سر او را کوفته باشند :
چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک
سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد.
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم .
خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید.
|| نابود. مضمحل :
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده .
و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشای جوینی ).
عذرش بنه ار بزیر سنگی
سرکوفته ای چو مار برگشت .
چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک
سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد.
مجیر بیلقانی .
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم .
سعدی .
خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید.
صائب .
|| نابود. مضمحل :
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده .
نظامی .
و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشای جوینی ).
عذرش بنه ار بزیر سنگی
سرکوفته ای چو مار برگشت .
سعدی .