سروقت
لغتنامه دهخدا
سروقت . [ س َ رِ / س َرْ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سراغ . جستجو. پرسش . دیدار. ملاقات :
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت .
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سروقت من آمدندی خوشان .
جمعی از اوباش اردبیل ... به سروقت امیر قطب الدین رسیدند و آواز ناله ٔ آن جناب را شنیدند. (حبیب السیر ج 3 جزء 4 ص 324). || سرمنزل . جایگاه . منزل :
به سروقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند.
برغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سروقت صاحبدلی .
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت .
سعدی .
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سروقت من آمدندی خوشان .
نزاری قهستانی .
جمعی از اوباش اردبیل ... به سروقت امیر قطب الدین رسیدند و آواز ناله ٔ آن جناب را شنیدند. (حبیب السیر ج 3 جزء 4 ص 324). || سرمنزل . جایگاه . منزل :
به سروقتشان خلق کی ره برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند.
سعدی .
برغبت بکش بار هر جاهلی
که افتی به سروقت صاحبدلی .
سعدی .