سرنگون
لغتنامه دهخدا
سرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر :
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .
بهر سو سری بود در خاک و خون
تن بدسگالان همه سرنگون .
این ز اسب اندرفتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان .
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.
وگر آیی از راه پیمان برون
ز دار اندرآویزمت سرنگون .
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری .
حاسدت سرنگون چون کلک شود
چون ترا کلک در کتاب آید.
بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان درآویزد.
آسمان گر نه سرنگون خیزد
درع بالای نام او زیبد.
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچودو طاس خون .
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون .
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگون است .
تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161).
- سرنگون شدن ؛ با سر به زیر افتادن .
- || مدهوش شدن . از خود بیخودشدن :
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد.
- سرنگون گشتن . رجوع به سرنگون شدن شود :
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز.
- امثال :
فواره چون بلند شود سرنگون شود.
|| دمر. برو :
رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت
بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون .
عاقبت هرکه سر فروخت به زر
سرنگون همچو سکه زخم خور است .
- طشت سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.
- کاسه ٔ سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
زهر است مرا غذای هرروزه
زین کاسه ٔ سرنگون فیروزه .
- گل سرنگون ؛ گل شش پر.
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .
فردوسی .
بهر سو سری بود در خاک و خون
تن بدسگالان همه سرنگون .
فردوسی .
این ز اسب اندرفتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان .
فرخی .
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی .
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25).
وگر آیی از راه پیمان برون
ز دار اندرآویزمت سرنگون .
اسدی .
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38).
حاسدت سرنگون چون کلک شود
چون ترا کلک در کتاب آید.
سوزنی .
بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان درآویزد.
خاقانی .
آسمان گر نه سرنگون خیزد
درع بالای نام او زیبد.
خاقانی .
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچودو طاس خون .
نظامی .
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون .
نظامی .
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگون است .
سعدی .
تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161).
- سرنگون شدن ؛ با سر به زیر افتادن .
- || مدهوش شدن . از خود بیخودشدن :
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد.
عطار.
- سرنگون گشتن . رجوع به سرنگون شدن شود :
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز.
فرخی .
- امثال :
فواره چون بلند شود سرنگون شود.
|| دمر. برو :
رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت
بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون .
سوزنی .
عاقبت هرکه سر فروخت به زر
سرنگون همچو سکه زخم خور است .
خاقانی .
- طشت سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.
خاقانی .
- کاسه ٔ سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
زهر است مرا غذای هرروزه
زین کاسه ٔ سرنگون فیروزه .
خاقانی .
- گل سرنگون ؛ گل شش پر.