سرشب
لغتنامه دهخدا
سرشب . [ س َ ش َ ] (اِ)شاهین و آن جانوری است شکاری . (برهان ) :
پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه
بی آب ملک صبر دهد مر عطشان را.
نه بیش از کلنگ است سرشب بزور
که سیلی زنانش رساند به گور.
پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه
بی آب ملک صبر دهد مر عطشان را.
سنایی .
نه بیش از کلنگ است سرشب بزور
که سیلی زنانش رساند به گور.
امیرخسرو.