سرد گشتن
لغتنامه دهخدا
سرد گشتن . [ س َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) نقیض گرم گشتن : نفس هوا سرد گشت . (سعدی ). || مردن :
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
|| از کاری واسوختن . از اثر افتادن :
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت .
- هوای دل سرد گشتن ؛ دل برگرفتن . بی میل شدن :
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی .
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی .
|| از کاری واسوختن . از اثر افتادن :
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت .
فردوسی .
- هوای دل سرد گشتن ؛ دل برگرفتن . بی میل شدن :
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی .