ترجمه مقاله

ستیغ

لغت‌نامه دهخدا

ستیغ. [ س ِ ] (ص ) ستیخ . شکل بهتر، همین «ستیغ» است . سغدی «ست ، یغ، استغ» (سر پا، مستقیم ). اگر ستیغ را از ریشه ٔ «ستا» (ایستادن ) بدانیم اصل سغدی آن مورد اطمینان خواهد بود و «یغ» پسوند صفتی است (رجوع کنیدبه گوبینو - بنونیست ، دستور سغدی ص 95). بهر حال حداقل بهمان درجه محتمل است که کلمه ٔ مزبور از ریشه ٔ «(س ) تیگ » (نوک تیز بودن ) وغیره باشد در اوستا «ستیجه » و بنابراین ، این کلمه کاملاً با کلمه ٔ فارسی «تیغ» و نظایر آن مرتبط است ، در عین حال که شکل فارسی و سغدی از میراث مشترک هر دو زبان آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی ستیخ است که چیزی راست و راست ایستاده و بلند باشد همچون ستون و نیزه و امثال آن . (برهان ). چیزی راست چون نیزه و ستون . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) (شرفنامه ). هر چیزی که بالای آن راست و قائم باشد آن را نیز ستیغ گویند. (صحاح الفرس ) :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانْت گردد ستیغ.

ابوشکور.


|| (اِ) بلندی کوه و قله ٔ کوه . (برهان ) :
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من .

منوچهری .


بر آمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن .

منوچهری .


|| آسمان . (برهان ) (اوبهی ) (شرفنامه ). آسمان راست باشد. (صحاح الفرس ). || ستیز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || ستیزندگی و لجاجت . (برهان ).
ترجمه مقاله