ستمکاری
لغتنامه دهخدا
ستمکاری . [ س ِ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل ستمکار. ظالمی . ستمگری . جور. ظلم :
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگورنه از بهر نبیذ است بچرخشت .
داده ست بدو ایزد خلق همه عالم را
وایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاری .
در طاعت بیطاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش .
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زآنکه از روی ستمکاری است اندک عمر باز.
ز باد جور ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم .
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است .
ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود بر گوسفندان .
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگورنه از بهر نبیذ است بچرخشت .
رودکی .
داده ست بدو ایزد خلق همه عالم را
وایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاری .
منوچهری .
در طاعت بیطاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش .
ناصرخسرو.
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زآنکه از روی ستمکاری است اندک عمر باز.
سنایی .
ز باد جور ستمکاری و بلیت من
جراحت دل مظلوم را رسید ستیم .
سوزنی .
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است .
نظامی .
ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود بر گوسفندان .
سعدی .