ستغفار
لغتنامه دهخدا
ستغفار. [ س ِ ت ِ ] (از ع ، اِمص ) مخفف استغفار :
امید چنانست به ایزد که ببخشد
ایزد بستغفار گناهان گنهکار.
از بوس و کنار تو اگرزشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را بستغفار.
ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود
محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار.
آن سید سادات زمانه که نخواهد
شاعر بمدیحش ز خداوند ستغفار.
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان .
گفت گنهکار تو هم چون ز تست
بیست کنون خود بستغفار خویش .
فعل تو چنانست که دیگر زمعاصی
واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار.
رجوع به استغفار شود.
امید چنانست به ایزد که ببخشد
ایزد بستغفار گناهان گنهکار.
فرخی .
از بوس و کنار تو اگرزشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را بستغفار.
فرخی .
ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود
محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار.
فرخی .
آن سید سادات زمانه که نخواهد
شاعر بمدیحش ز خداوند ستغفار.
منوچهری .
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان .
ناصرخسرو.
گفت گنهکار تو هم چون ز تست
بیست کنون خود بستغفار خویش .
ناصرخسرو.
فعل تو چنانست که دیگر زمعاصی
واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار.
سنایی .
رجوع به استغفار شود.