ساکن کردن
لغتنامه دهخدا
ساکن کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سکونت دادن . || تسکین دادن . فرونشاندن . || آرامش خاطر بخشیدن . مطمئن کردن :
هر که ترسد، مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
رجوع به ساکن شود.
هر که ترسد، مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
رجوع به ساکن شود.