ترجمه مقاله

ساران

لغت‌نامه دهخدا

ساران . (اِ) بمعنی سر باشد که به عربی رأس خوانند. (برهان ) (آنندراج ). سر باشد. (جهانگیری ) :
گفت آن رنجور کای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من .

مولوی (از جهانگیری ، رشیدی ، شعوری ).


نصیحتهای اهل دل دواء النحل را ماند
پر از حلوا کند جانت ز فرش خانه تا ساران .

مولوی (از جهانگیری ).


گفت من در تو چنان فانی شده
که پرم از تو ز ساران تا قدم .

مولوی .


|| بمعنی سرها نیز گفته اند که جمع سر باشد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سارشود. || بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل . (رشیدی ) :
اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را
توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان .

ناصرخسرو.


چون سخن گوی برد آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران .

ناصرخسرو.


به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان .

ناصرخسرو.


|| نشانه ٔ کثرت و بسیاری و فراوانی باشد. بیشه ساران :
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر.

فردوسی .


چشمه ساران . کوهساران . || مزید مؤخر امکنه : اسپ ساران . سگ ساران . گرگساران .
ترجمه مقاله