زارواری
لغتنامه دهخدا
زارواری .(حامص مرکب ) افسوس خوردن . اندوهناکی . غصه دار بودن . زاروار بودن . چون زبونان و ضعیفان بودن :
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و جان را نزاری .
چو رامین بیش کردی زارواری
از او پیش آمدی امیدواری .
و رجوع به زاروار شود. || خواری . زبونی :
گهی با دوست بردن بردباری
گهی بی دوست بردن زارواری .
رجوع به زاروار شود.
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و جان را نزاری .
(ویس و رامین ).
چو رامین بیش کردی زارواری
از او پیش آمدی امیدواری .
(ویس و رامین ).
و رجوع به زاروار شود. || خواری . زبونی :
گهی با دوست بردن بردباری
گهی بی دوست بردن زارواری .
(ویس و رامین ).
رجوع به زاروار شود.