ریش
لغتنامه دهخدا
ریش . (اِ) جراحت . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (زمخشری ) (دهار). زخم و جراحت . (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)(آنندراج ). قرحه . (زمخشری ) (نصاب الصبیان ). دمل . (منتهی الارب ). قریح . قرح . (یادداشت مؤلف ) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستم از ریش تو.
چه گوییم واین را چه پاسخ دهیم
یکی تا برین ریش مرهم نهیم .
از او یاد نارد توانگر دمی
نسازد مرآن ریش را مرهمی .
در این اندیشه مانده رام بیدل
چو ریشی بود آلوده به فلفل .
چو پشت خر دلم ریش است از بس
که برمن می نشیند بار گندم .
از دروغ تست جانم در ازیغ
وز جفای تست ریشم پر ستیم .
ایوب غسل کرد و شفا یافت از آن ریشها و کرمان . (مجمل التواریخ و القصص ).
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان .
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو به جراحی ببر این ریش را.
گه نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش خامت یا پزد.
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش .
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درویش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن . (گلستان ).
ریشی درون جامه داشتم و شیخ هر روز بپرسیدی که چونست . (گلستان ).
- ریش چغز ؛ ریشی که تا آن را چاک نکنند به ْ نشود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء).
- ریش روان ؛ ناسور. ناصور. (بحر الجواهر).
- ریش و دارو هردو به دست کسی بودن ؛ هم درد و هم درمان در اختیار او بودن . (امثال وحکم دهخدا) :
ترا هم ریش و هم دارو به دست است
چرا درد تو از دارو گسسته است .
|| اثر زخم . || ریم و چرک . || آبله . بثره . || داغ . (ناظم الاطباء). داغ دل . رنجش و زخم درونی . آزار. آزردگی : اگر حدیث ... در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت ... و اگر نشاط رفتن کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
دلم زین به صد گونه ریش اندر است
که راهی درازم به پیش اندر است .
خان مان چون خرقه و این حرص ریش
حرص هرکس بیش باشد ریش بیش .
|| شوربای هریسه پیش از کفچه زدن که هنوز نپخته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ). شوربای غلیظ که بالای کشک و شوله وامثال آن ریزند. (انجمن آرا). || (ص ) مجروح و زخمدار و خسته و بطور ترکیب استعمال می گردد، مانند: دل ریش ؛ یعنی کسی که دل او مجروح و خسته باشد. (از ناظم الاطباء). قرحه دار. آنکه ریش دارد. زخم دار. صاحب قرحه . قریح . مقروح . (یادداشت مؤلف ). مجروح . (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). زخمی و مجروح و با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ). زخمی . (غیاث اللغات ) :
خورم من کنون زان فزون پیش تو
که روشن شود زان دل ریش تو.
همی رفت خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من .
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش .
وهم را بین که نیز برگشتست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش .
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار.
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هریک خویشتن بر خویشتن بگریستی .
چون نامه نویسم به تو از درد دل ریش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم .
خواجه داند که مرا دل ریش است
مرهمی بر سر ریشی پوشد.
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران این است ریش .
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم .
که این رفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش .
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند.
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاد کند بر جراحت ریشان .
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل ازمجاهده ریش .
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم .
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش .
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک .
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه های ریش بساز.
بگفتم جان من گفتی دل ریش
بگفتم از که نالم گفت از خویش .
- پشت ریش ؛که پشتش زخم باشد. که پشت مجروح داشته باشد :
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صدهزار تفو.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
- دل ریش ؛ خسته خاطر. آزرده خاطر. (یادداشت مؤلف ) : ... تا بدان جایگاه که همه ٔ اعیان درگاه بسبب وی دل ریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی ).
در سمج کند مرا و دل ریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند.
می گفت امام مستمند دل ریش
ای کاج من از پس بدمی او از پیش .
رجوع به دل ریش شود.
- روی ریش ؛ که روی او مجروح باشد. خراشیده روی :
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش .
- ریش آمدن دل ؛ مجروح شدن دل . به مجاز نگران و مضطرب شدن :
چو باز آن چنان کار پیش آمدش
دل از بیم سهراب ریش آمدش .
- ریش دل ؛ دل ریش . آزرده خاطر.
- ریش دلی ؛ دل ریشی . آزردگی خاطر.
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستم از ریش تو.
رودکی .
چه گوییم واین را چه پاسخ دهیم
یکی تا برین ریش مرهم نهیم .
فردوسی .
از او یاد نارد توانگر دمی
نسازد مرآن ریش را مرهمی .
فردوسی .
در این اندیشه مانده رام بیدل
چو ریشی بود آلوده به فلفل .
(ویس و رامین ).
چو پشت خر دلم ریش است از بس
که برمن می نشیند بار گندم .
اثیر اومانی .
از دروغ تست جانم در ازیغ
وز جفای تست ریشم پر ستیم .
ناصرخسرو.
ایوب غسل کرد و شفا یافت از آن ریشها و کرمان . (مجمل التواریخ و القصص ).
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان .
نظامی .
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر.
نظامی .
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو به جراحی ببر این ریش را.
مولوی .
گه نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش خامت یا پزد.
مولوی .
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش .
(بوستان ).
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درویش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن . (گلستان ).
ریشی درون جامه داشتم و شیخ هر روز بپرسیدی که چونست . (گلستان ).
- ریش چغز ؛ ریشی که تا آن را چاک نکنند به ْ نشود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء).
- ریش روان ؛ ناسور. ناصور. (بحر الجواهر).
- ریش و دارو هردو به دست کسی بودن ؛ هم درد و هم درمان در اختیار او بودن . (امثال وحکم دهخدا) :
ترا هم ریش و هم دارو به دست است
چرا درد تو از دارو گسسته است .
(ویس ورامین از امثال و حکم ).
|| اثر زخم . || ریم و چرک . || آبله . بثره . || داغ . (ناظم الاطباء). داغ دل . رنجش و زخم درونی . آزار. آزردگی : اگر حدیث ... در دل وی مانده است این حدیث طی باید کرد، بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت ... و اگر نشاط رفتن کند مقرر گردد که آن ریش نمانده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
دلم زین به صد گونه ریش اندر است
که راهی درازم به پیش اندر است .
اسدی .
خان مان چون خرقه و این حرص ریش
حرص هرکس بیش باشد ریش بیش .
مولوی .
|| شوربای هریسه پیش از کفچه زدن که هنوز نپخته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ). شوربای غلیظ که بالای کشک و شوله وامثال آن ریزند. (انجمن آرا). || (ص ) مجروح و زخمدار و خسته و بطور ترکیب استعمال می گردد، مانند: دل ریش ؛ یعنی کسی که دل او مجروح و خسته باشد. (از ناظم الاطباء). قرحه دار. آنکه ریش دارد. زخم دار. صاحب قرحه . قریح . مقروح . (یادداشت مؤلف ). مجروح . (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). زخمی و مجروح و با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ). زخمی . (غیاث اللغات ) :
خورم من کنون زان فزون پیش تو
که روشن شود زان دل ریش تو.
فردوسی .
همی رفت خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من .
فردوسی .
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش .
فردوسی .
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش .
منوچهری .
وهم را بین که نیز برگشتست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش .
انوری .
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار.
خاقانی .
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هریک خویشتن بر خویشتن بگریستی .
خاقانی .
چون نامه نویسم به تو از درد دل ریش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم .
خاقانی .
خواجه داند که مرا دل ریش است
مرهمی بر سر ریشی پوشد.
خاقانی .
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران این است ریش .
نظامی .
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم .
اثیرالدین اومانی .
که این رفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش .
سعدی .
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند.
سعدی (گلستان ).
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاد کند بر جراحت ریشان .
سعدی (گلستان ).
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل ازمجاهده ریش .
سعدی (گلستان ).
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم .
حافظ.
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش .
حافظ.
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .
حافظ.
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک .
حافظ.
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه های ریش بساز.
اوحدی .
بگفتم جان من گفتی دل ریش
بگفتم از که نالم گفت از خویش .
زلالی خوانساری (از آنندراج ).
- پشت ریش ؛که پشتش زخم باشد. که پشت مجروح داشته باشد :
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به ریش تو صدهزار تفو.
سوزنی .
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
(بوستان ).
- دل ریش ؛ خسته خاطر. آزرده خاطر. (یادداشت مؤلف ) : ... تا بدان جایگاه که همه ٔ اعیان درگاه بسبب وی دل ریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی ).
در سمج کند مرا و دل ریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند.
مسعودسعد.
می گفت امام مستمند دل ریش
ای کاج من از پس بدمی او از پیش .
سعدی .
رجوع به دل ریش شود.
- روی ریش ؛ که روی او مجروح باشد. خراشیده روی :
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکار و سربسته و روی ریش .
سعدی (بوستان ).
- ریش آمدن دل ؛ مجروح شدن دل . به مجاز نگران و مضطرب شدن :
چو باز آن چنان کار پیش آمدش
دل از بیم سهراب ریش آمدش .
فردوسی .
- ریش دل ؛ دل ریش . آزرده خاطر.
- ریش دلی ؛ دل ریشی . آزردگی خاطر.