روینده
لغتنامه دهخدا
روینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء). || کشت بالیده و پرقوت . (آنندراج ) :
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی .
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال .
گر تو بنده ٔ اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
در او نیست روینده را آبخورد
که گرماش گرم است و سرماش سرد.
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ .
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی .
فرخی .
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال .
فرخی .
گر تو بنده ٔ اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
ناصرخسرو.
در او نیست روینده را آبخورد
که گرماش گرم است و سرماش سرد.
نظامی .
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ .
نظامی .